بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد
گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد
بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت
دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...
عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد
گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....
پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....
سید مهدی نژادهاشمی